loading...

تازه کار!

نگاهم بیقرار هجوم قدم های توست و تو با خبری اما… هرگز از جاده ی دلم گذر نمی کنی…

بازدید : 301
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 16:48

3 لاکپشت برای گرفتن جشن تولد کیک میپزند برای این که خاطره انگیز بشه کیکو برمیدارن میبرن بیرون شهر.. میرسن زیر یه درخت.. میشینندو کیکو میذارند وسط.. و تشریفات جشن تولدی میگیرند.. بعد که خواستن کیکو بخورند.. نه چاقو آورده بودن و نه چنگالو بشقاب.. نشستن فکر کردن چیکار کنند.. که تصمیم بر این شد یکیشون بره از خونه کارد و چنگال و بشقاب بیاره.. اون لاکپشته در اومد گفت: باشه من میرم خونه دنبال کاردو چنگال و بشقاب ولی اگه من برم شما کیکو میخورید.. اون دوتا لاکپشت گفتن نه نمیخوریم صبر میکنیم که با هم بخوریم... تا لاکپشته بلند میشه میره. یه چند ساعتی گذشت.. دوتا لاکپشته خسته شدن از منتظر موندن.. بازم صبر کردن.. تا جایی که یکیشون گفت: خیلی دیر کرده بیا یخوردشو بخوریم و بقیشو بذاریم وقتی اومد بهش میدیم. دومی‌هم فکری کردو گفت قبول! تا شروع کردن به خوردن.. یهو لاکپشت سومی‌از پشت درخت پرید بیرونو گفت: دیدین گفتم کیکو بدون من میخورید!!؟ ( باید بگم که لاکپشت سومی‌اصلا نرفته بود دنبال وسایلا پذیرایی.. و منتظر بود دوتا لاکپشته شروع کنند به خوردن تا شکش به حقیقت برسه) به نظر شما مشکل کجاست؟ و مقصر کیه؟ اونی که باید میرفت دنبال کارد و چنگال و بشقاب یا اونایی که صبر کردن ولی مجبور شدن شروع کنند؟ بلخره هردو طرف قول و قراری داشتن و مسئولیتی!

ارتباط با دشمن در قرآن
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 3
  • بازدید کننده دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 135
  • بازدید سال : 1810
  • بازدید کلی : 9031
  • کدهای اختصاصی