loading...

تازه کار!

نگاهم بیقرار هجوم قدم های توست و تو با خبری اما… هرگز از جاده ی دلم گذر نمی کنی…

بازدید : 251
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 13:59

در این نزدیکی هیچکس به فکر پادرمیانی بینمان نیست.. کسی که میتواند کاری بکند اما هیچکاری نمیکند... نتیجه اش این است که باید به خود تکیه کنی.. بی هیچ انتظاری از کسی. نقش‌های خوب در حال تمام شدن هستند.. میخواهم نقشی واقعی را بازی کنم، بطوری که قبلا در هیچ جا نوشته نشده باشد. فکر میکنم سرنوشتی در انتظارم نشسته که خودش هم نمیداند منتظرم باشد یا که برود پی کارش!

درب ضد سرقت چیست
بازدید : 321
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 16:48

3 لاکپشت برای گرفتن جشن تولد کیک میپزند برای این که خاطره انگیز بشه کیکو برمیدارن میبرن بیرون شهر.. میرسن زیر یه درخت.. میشینندو کیکو میذارند وسط.. و تشریفات جشن تولدی میگیرند.. بعد که خواستن کیکو بخورند.. نه چاقو آورده بودن و نه چنگالو بشقاب.. نشستن فکر کردن چیکار کنند.. که تصمیم بر این شد یکیشون بره از خونه کارد و چنگال و بشقاب بیاره.. اون لاکپشته در اومد گفت: باشه من میرم خونه دنبال کاردو چنگال و بشقاب ولی اگه من برم شما کیکو میخورید.. اون دوتا لاکپشت گفتن نه نمیخوریم صبر میکنیم که با هم بخوریم... تا لاکپشته بلند میشه میره. یه چند ساعتی گذشت.. دوتا لاکپشته خسته شدن از منتظر موندن.. بازم صبر کردن.. تا جایی که یکیشون گفت: خیلی دیر کرده بیا یخوردشو بخوریم و بقیشو بذاریم وقتی اومد بهش میدیم. دومی‌هم فکری کردو گفت قبول! تا شروع کردن به خوردن.. یهو لاکپشت سومی‌از پشت درخت پرید بیرونو گفت: دیدین گفتم کیکو بدون من میخورید!!؟ ( باید بگم که لاکپشت سومی‌اصلا نرفته بود دنبال وسایلا پذیرایی.. و منتظر بود دوتا لاکپشته شروع کنند به خوردن تا شکش به حقیقت برسه) به نظر شما مشکل کجاست؟ و مقصر کیه؟ اونی که باید میرفت دنبال کارد و چنگال و بشقاب یا اونایی که صبر کردن ولی مجبور شدن شروع کنند؟ بلخره هردو طرف قول و قراری داشتن و مسئولیتی!

ارتباط با دشمن در قرآن
بازدید : 596
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 16:48

بازی کن با کلمات.. فقط خودت حق داری؟ و منی که هیچوقت نباید حق داشته باشم حتی احساساتم را بروز بدم.. که آخرش متهم به نقاب دروغین شوم. بگذار منظورت همانی باشد که میگویی! وگرنه تهش بنویس ب. ک یعنی بازی با کلمات و منظوری ندارم!

ارتباط با دشمن در قرآن
بازدید : 341
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 23:12

اول بهار بود که دیدن هم برایمان مجاز شده بود... اما از آن زمان به بعد محروم شدیم! بهار و تابستان گذشت.. تو هم که رفتی.. فصل خزان هم رسید.. جوجه‌های آخر پاییز را هم همه شمردند.. و درنهایت زمستان از راه رسید و نفس‌های آخرش را میکشد..

کجا رفته شرف؟ شعر:محمدکدخدایی(عرفان) Where's the honor! Poet: Mohammad Kadkhodaie

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 24
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 12
  • بازدید کننده امروز : 8
  • باردید دیروز : 18
  • بازدید کننده دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 32
  • بازدید ماه : 329
  • بازدید سال : 2532
  • بازدید کلی : 9753
  • کدهای اختصاصی